باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

این روزهای من و باران

این روزها اگه بخوام از خودم و زندگی بگم خیلی تعریفی نداره و من غصه دارم البته شاید بخواد اتفاق خوبی بیفته که این اتفاقا لازمه ی اونه و به همین امید هم این غصه ها را تحمل می کنم و چون اینجا مال شخصه باران خانومه نمی خوام با از غصه ها گفتن تلخش کنم . . . و اما از باران : الان تقریبا دو هفته ای هست که خوابت از ساعت ٢ جلوتر اومده و معمولا از ١٢ تا ١ می خوابی ولی اخرش نهایت خوابت پشت هم ٤ ساعت نمیشه و گرسنه میشی که تقریبا با نماز صبح یکی میشه با نق نقات از خواب بیدار میشم همونطور خوابینی بهت شیر میدم و وقتی خوب سیر شدی پوشکتو عوض میکنم اون موقع هست که انگار نه انگار که ٥ صبحه سرحال می خندی و میخوای بازی کنی و من هم که گیج خواب . تا نمازمو دعا...
24 آبان 1391

و آن شب کذایی . . .

پریشب بخاطر اینکه پوشک باران رو به اتمام بود به باباییش زنگ زدم که بدون پوشک خونه نیا ! متاسفانه هر جا رفته بود پوشک کن ب ب پیدا نکرده بود و مجبور شده بود یه پوشک جدید بگیره منم شب بستم به پای باران - دوساعت بعد دیدم هی یه چرت میزنه و با ناله بیدار میشه و یه صدای عجیبی هم از خودش درمیاره و این روال تا ساعت ٢ ادامه داشت که دیگه کلافه شدم و شروع کردم به غر زدن با خشونت بلندش کردم که مامیشو عوض کنم صداش رفت بالا و نق نقاش تبدیل شد به جیغ بلند و اشک بود که از چشماش سرازیر شد و انچنان جیغ میزد که در یه لحظه صداش گرفت . . . وقتی که پاشو دیدم شده بود مثل لبو قرمز . . . جوری گریه میکرد که من و باباش هم با اون گریه میکردیم پاشو که شستم پمادی ...
17 آبان 1391

واکسن دو ماهگی

از وقتی تو کلوبمون حرف واکسن دو ماهگی نی نی ها شده بود هوا و اضطراب برم داشت تا بالاخره روز موعود رسید - امروز یعنی دیروز دخترمو صبح بیدارش کردم با کلی غصه بخصوص وقتی می دیدم چقدر سرحاله - خلاصه با علی جون و مامانم رفتیم درمانگاه حضرت ابوالفضل تو خیابان علامه امینی - وقتی وارد شدیم رئیس مرکز اول حوزه ادرسمونو پرسید و وقتی دید که تو محدوده خودشیم خواست که بارانو قد و وزن بگیره وزن باران ٤٨٦٠ بود که به خاطر لباساش ٤٦٠٠ ثبت کرد قدش ٥٦ سانت و دور سرش ٣٨.٥ یه موضوع باورنشدنی این بود که وقتی فهمیدن تنها شیر خودمو میخوره کلی تشویقم کردن و گفتن همینطوری ادامه بده که تا همین الان تو کف این تشویقم . . . بعد از اون بردیمش تو اتاق واکسن و ت...
8 آبان 1391

پایان دو ماهگی

تا تقریبا ٦ ساعت دیگه دو ماهگی باران تموم میشه و دخترم ماه سوم زندگیش اغاز میشه که امیدوارم تمام ماههای زندگیش همراه با سلامتی باشه . . . تولد دو ماهگیش با شب عید قربان وسال عموم یکی شده بود برای همین امشب یه یادبود خونه مامان بزرگم گرفته بودن و دور هم جمع بودیم . . . باران هم مرتب بغل به بغل بقیه میشد و هر کسی نظری میداد . فعلن بیشتر توجها به پریا نی نی ١.٥ ساله دختر عممه که تازگیا زبون باز کرده و انصافا خیلی شیرین و بامزه شده یکشنبه وقت واکسنشه و من از الان بغض برای گریه های باران دارم و اضطراب برای درد پاش و تبش . چاره ای نیست مسیریه که باید برای سلامتیش طی کنیم و باید از الان مامان قوی بشم . امیدوارم خدا همه ی ما مامانا را تو هم...
5 آبان 1391

روز سخت

چند وقتی بود که همکارام می خواستند بیان دیدن باران ولی با هم هماهنگ نمی شدن برای همین تصمیم گرفتم یه روز خاص را خودم تعیین کنم و برای سه شنبه دعوتشون کردم ولی از اونجا که بخت همیشه باهات یار نیست اون روز باران معلوم نبود چرا اینقدر نااروم شده بود . همش می خواست شیر بخوره وقتی هم خوابش میبرد ١٠ دقیقه بیشتر طول نمی کشید که بیدار می شد و شروع میکرد به گریه کردن بغل مامانم هم اروم نمیشد برای همین همه کارا موند برای مامانم و با اینکه غذا را اماده گرفته بودیم و تموم تمیزکاریها دیروز شده بود ولی مامانم بیچاره با اون کمر عملیش همه کارا را انجام داد . دوستام که اومدند خیلی خوش گذشت و باران خانوم هم مثل یه دسته گل اروم شده بود و بغل همه اروم بود . ...
5 آبان 1391
1